حسنی و آفتاب و مهتاب
نویسنده:
مجتبی حیدرزاده
امتیاز دهید
آفتاب و مهتاب برای بازی به کوچه می روند و بعد از دیدن بچه ای بازیگوش، خودشان را به دردسر میاندازند...
از متن کتاب:
دو تا بچه کوچولو بودند به اسم آفتاب و مهتاب. یک روز که مادرشان برای خرید نان بیرون رفته بود، آفتاب به مهتاب گفت: بیام برویم توی کوچه بازی کنیم.
وقتی آنها رفتند توی کوچه، چشمشان به حسنی افتاد که سنگ دستش گرفته بود و میخواست بچه گنجشکی را که بالای درخت نشسته بود نشانه بگیرد...
بیشتر
از متن کتاب:
دو تا بچه کوچولو بودند به اسم آفتاب و مهتاب. یک روز که مادرشان برای خرید نان بیرون رفته بود، آفتاب به مهتاب گفت: بیام برویم توی کوچه بازی کنیم.
وقتی آنها رفتند توی کوچه، چشمشان به حسنی افتاد که سنگ دستش گرفته بود و میخواست بچه گنجشکی را که بالای درخت نشسته بود نشانه بگیرد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی حسنی و آفتاب و مهتاب